این پست مربوط به پست پایینی میشه.
حالا بریم داستانو معرفی کنم:)
ژانرش:ماجراجویانه،جادویی،تقریبا عاشقانه،خون اشامی،صلاح سرد ، ماورا طبیعی و
شخصیت ها:
هانا (hannah)
، فلورا(flora)
، نیکا(nika)
تریسا(teresa)
، اما (emma)
، فانتوم (phantom)
، فرین (fierin) و .
خلاصه ای از داستان
یه روز عادی دیگهدر راه مدرسه با دوستم حرف میزدیمولی برای من جالب نبود.میدونی دلم یه ماجراجویی یه هر چیزه دیگه مثل این میخادیه چیزی که بهم خوش بگذره نه اینکه هر روز به مدرسه بری و شب هام مشقشو بنویسی://اه ه ه ه ه .
اه عمیقی کشیدمبه در مدرسه نزدیک شدیم تا میخاستیم درو باز کنیم دوستم از روی پله ها سر خورد. هانا:حالت خوبه؟ دوستم:اره ممنون دستشو گرفتمو از روی زمین بلندش کردم.میدونی فک کنم این اخری باری که با هم حرف زدیم
زنگ اول خورد و من بدون توجه به معلم فقط بیرون رو نگاه میکردم.تا اینکه صدای بلندی توجه همه رو جلب کرد
-صدای چی بود؟
+بچه ها اروم باشید.
* خانم صداش شبیه بمب بود.
#من خیلی میترسم
-احتملا فقط
و من از همه متعجب تر، خشکم زده بود.من اونو دیدم.اونم منو چطور ممکنه؟.
بله این بود خلاصه من از داستان.البته بیشتر مقدمه بود.
چطور بود ،ادامه بدم؟
اگر اره نظر بدید یا توی نظر سنجی گزینتونو انتخاب کنید
فعلا:)
درباره این سایت